گفتمان

فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن

گفتمان

فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن

یه روز جمعه

یک روز جمعه رفته بودیم خانه داییم . او هم بود . 

اول متوجه او نبودم ، ولی ناگهان در میان صحبت او را دیدم . سرم را برگرداندم ؛ بعد از مدتی باز بهش نگاه کردم . اونم منو نگاه میکرد . از جاش تکون نخورده بود . همونطوری گوشه اتاق نشسته بود . 

لبخندی زد ، من هم لبخند زدم . خندید ، من هم خندیدم . 

از ترس اینکه مبادا کسی متوجه ما بشه صورتمو برگردوندم ولی طاقت نیاوردم ؛ بازم برگشتم و اونو نگاه کردم .


ایندفعه او چشمک زد ، من هم همون کارو کردم . 


در میان صحبتهای دیگران با اشاره سر به اون فهماندم که وقتی بقیه رفتند توی حیاط ، تو نرو ! اونم با یه چشمک دیگه قبول کرد . 

همه رفتند بیرون ولی من نرفتم ، اونم نرفت و همونجا نشست و قیافش با لبخند خوشگلتر شده بود . من با ترس و کمی خجالت به طرفش رفتم . 



هی اینور و اونورو نگاه میکردم که یه وقت کسی نیاد تو اتاق و منو و اونو به اون حال ببینه . 




رفتم تا رسیدم بهش .

 دستمو به طرفش دراز کردم و دور کمرش حلقه کردم . 

به طرف صورتم آوردمش و با زبونم تنشو لمس کردم .

 یهو با دندونام گازش گرفتم .




 آخ که چه نون خامه ای خوشمزه ای بود !!! 



نظر هم بدین لطفا

نظرات 1 + ارسال نظر
گل یاس سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:35 ق.ظ

گفتند ضمایر را نام ببر
گفتم من...من...من...
گفتند پس بقیه چی؟
گفتم بقیه رفتند کربلا و فقط من جا ماندم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد