یک روز جمعه رفته بودیم خانه داییم . او هم بود .
اول متوجه او نبودم ، ولی ناگهان در میان صحبت او را دیدم . سرم را برگرداندم ؛ بعد از مدتی باز بهش نگاه کردم . اونم منو نگاه میکرد . از جاش تکون نخورده بود . همونطوری گوشه اتاق نشسته بود .
لبخندی زد ، من هم لبخند زدم . خندید ، من هم خندیدم .
از ترس اینکه مبادا کسی متوجه ما بشه صورتمو برگردوندم ولی طاقت نیاوردم ؛ بازم برگشتم و اونو نگاه کردم .
ایندفعه او چشمک زد ، من هم همون کارو کردم .
دستمو به طرفش دراز کردم و دور کمرش حلقه کردم .
به طرف صورتم آوردمش و با زبونم تنشو لمس کردم .
یهو با دندونام گازش گرفتم .
آخ که چه نون خامه ای خوشمزه ای بود !!!
نظر هم بدین لطفا
گفتند ضمایر را نام ببر
گفتم من...من...من...
گفتند پس بقیه چی؟
گفتم بقیه رفتند کربلا و فقط من جا ماندم...