گفتمان

فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن

گفتمان

فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن

توبیخ

سلام 

کجای دنیا آدم رو بخاطر دقت در رسیدگی به اسناد توبیخ می کنن ؟

مناقصه

ای خدا پس کی این مناقصه تموم میشه

دعا کردن هم عوض شده

 

 سرقت ادبی از وبلاگ خاطره ها : 

یادش بخیر زمان قدیم کولر یا سیستم تهویه مطلوب نبود غروبها همه جمع می شدن تو حیاط  دور حوض بزرگ پر از آب ، 2 تا هندوانه مشهدی بزرگ هم می نداختن وسط حوض که وقتی خنک شد کنار حوض روی تخت چوبی بخورن .

عجب روزگاری بود . غم بود ، غصه بود ، گرفتاری بود اما یک دلی و صفا هم بود ، هم دردی و هم صدایی هم بود . وقتی تو حیاط نشسته بودیم صدایی ازخانه همسایه می آمد و یکی از همسایه ها رو مثلا عقرب زده بود و خانومش کمک می خواست همه می دویدن به طرف خانه همسایه یه یالله می گفتند می رفتن تو .... آبجی شما بیان کنار آقا تیمور که از همه  درشت تر بود همسایه رو بغل می کرد یه یا علی می گفت و از زمین بلندش می کرد همچین به طرف سر کوچه می دوید انگاری بچه پنج ساله بغل کرده بعد هم اکبر آقا می پرید پشت ماشین و ماشین روشن می کرد نه بهانه کارت سوخت بود نه بهانه ترمز ماشینم خرابه ، مریض می نداختن روی صندلی عقب و به طرف درمانگاه  

زنها هم چادر نماز به سر دور زن همسایه جمع می شدن بهش دلداری می دادن که هیچی نیست خوب می شه .آخر شب هم مریض میاوردن تحویل خانومش می دادن و می گفتند : آبجی این هم آقاتون صحیح و سالم  

بنده خدای مریض هم می گفت : شرمنده کردین خدا شما همسایه های عزیز از ما نگیره این شا الله تو شادی جبران کنم . 

چی شد او همسایه ها کجا رفتن ، حالا همه نشستیم تو آپارتمان و سرمان به کار خودمان گرمه ، اگه همسایه کناری عقرب که هیچ مار کبری هم نیشش بزنه کسی نیست به داداش برسه ، زن همسایه داد می زنه کمک کنید ، قربونش برم همه همسایه سر می کشن بیرون و بعد از نگاه کردن یواشکی بر می گردن تو و هر کی یه بهانه داره ،  

یکی می گه به ما چه ما دخالت نمی کنیم ، بیا خانم تو در ببند یادش رفته دیروز 5 میلیون ازش خواستم گفت ندارم بزار بمیره مرتیکه .... ، 

 والله ما تازه آمدیم نمی شناسیم ببخشید ،  

حقیقتش برای ما مسئولیت داره شرمنده ،  

اون یکی هدفون تو گوش در حال چت کردنه اصلا صدا نمی شنوه ، 

 همسایه بالا هم صدای هوم تیاتر خودشه زیاد می کنه که صدای جیغ زن همسایه رو نشنوه ، 

 

 آقا شاهین هم که یه کمی از پدرش آقا تیمور مردانگی به ارث برده می گه خانم بیا بریم ببینیم زن همسایه بنده خدا چه مشکلی داره این همه جیغ می کشه که با چشم غره خانم رو برو می شه که بشین سر جات باز صدای یه زن شنیدی هول شدی ،کجا به تو چه مربوط آقا شاهین هم سریع دستمال سفید بر می داره .  

 

همسایه پایین میاد بیرون و بدو بدو می ره طرف زن همسایه که داره جیغ می کشه بابا دمت گرم آقا ساسان هنوز مردی نمرده ، اما آقا ساسان به فکر بنده خدای مریض نیست بیشتر تو فکر گرفتن دست خانومه که به او دلداری بده چون فکر کرده شوهر طرف مرده و از همین الان زنبیل آورده بزاره تو نوبت واسی بیوه این مرد ، خوب دیگه یه زن جوان و تنها ماشالله همچین بر رویی هم داره حیفه بیوه بمانه بلخره یه آقا بالا سر احتیاج داره

 بعد از کلی جیغ و داد زدن خانم همون بدبخت بیمار نیش خورده میاد کنار در می گه خانم بیا تو کم داد بزن ، و با صدای بلند فریاد می زنه باشه اگه دفع بعد خدا کرد و یکی از شما رفت زیر تریلی خودم دیه شما رو می دم به راننده تریلی می گم یه بار دیگه دنده عقب از روی هیکل قناصتون رد بشه . مرده شور همتون ببره . 

هر دو دعا کردن اما دعای آن کجا ، دعای این کجا . 

 http://memento.blogfa.com/post-116.aspx

 -------------------------------------------------------------

 واقعا که یادش بخیر 

چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی

چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی             چه شد که هر چه خوانمت به من نظر نمی کنی مگر مرا ز درگهت خدا نکرده رانده ای                دگر برای خدمتت مرا خبر نمی کنی
خدا گواه من بود که قهر تو کشد مرا
               ز قهر با غلام خود چرا حذر نمی کنی
نشسته ام به راه تو
  به عشق یک نگاه تو        ز پیش چشم خسته ام چرا گذر نمی کنی
تو ای همای رحمت ای جهان به زیر سایه ات
    چرا نظر به مرغکی شکسته پر نمی کنی؟
نگر به خیل سائلان به سامرا و جمکران
          ز باب خانه ات چرا سری به در نمی کنی ؟

شعر از حبیب الله حسان ( چایچیان )

چقدر در مقابل او ناچیز هستیم

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها  

 مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

  

پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور

  

ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

 

 اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

 

 رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش

 

 دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب

 

 هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

  

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

  

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
 خانه اش در آسمان،دور از زمین

 

 بود، اما در میان ما نبود
 مهربان وساده و زیبا نبود

 

 در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

  

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

 

 زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خداست

  

هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است

  

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

 

 کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

 

 با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود

 

 خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم

 

 در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

 

 محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

 

 نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

  

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

 

 مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

 تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله

 

 مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

 تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

 

 در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا

 

 زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!

 

 گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

 

 با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

 

 گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

 

 گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

 

 مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

 

 عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

 

 خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

 

 قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

 

 دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد

 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است...

  

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست

 

 دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

 

 آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

 

 آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

 

 می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا

 

 می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

 

 می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد

  

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

  

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

 

 می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

 

 می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

 

 می توان درباره ی هر چیز گفت
 ی توان شعری خیال انگیز گفت

 

 مثل این شعر روان وآشنا :
"پیش از اینها فکر می کردم خدا ..." 

 

 

شعری از شاعر زنده یاد و عزیز سفر کرده   قیصر امین پور 

برگرفته از وبلاگ خاطره ها  

http://memento.blogfa.com/post-357.aspx