یارو میگفت؛ قرار است یک سفینه بسازیم و با آن به خورشید برویم. به او گفتند؛ مرد ناحسابی، به چند هزار کیلومتری خورشید که برسید، ذوب میشوید و یارو گفت؛ فکر آنجا را هم کردهایم! قرار است شب وارد خورشید شویم!